قفس
من نمی دانم و نمی فهمم فقط، فکرقفس آرامم می کند میله های آهنینی که کشیده شده اند از خدا تا خاک چه قدر نزدیک اند من نمی دانم ونمی فهمم فقط، فکر قفس آرامم می کند قفسی که آب را در آن حک کرده اند قفسی که می تواند نگه دارد، خاک را من نمی دانم و نمی فهمم و باز نخواهم دانست کجا بنشینم تا تصویرخاک را برآسمان ببینم درد خاک را از ارتعاش فریادش بر میله های قفس حس می کنم مرا ببخش، نمی دانم و نمی فهمم مرا ببخش که انگاشتم چون شبی فقط شبی بر زمین باریدی دیگر از تبار ابرها نیستی مرا ببخش آرام ببخش
|